
پیش از این، بارها در ساحت گفتار و نوشتار به طرح مطالبی در بررسی مبانی نظری و مشی عملی «پدران بنیانگذار»(Founding Fathers) در تاریخ امریکا، پرداخته، و نشان دادهام که چرا و چگونه همایشان توانستند با بهرهگیری از مبانی نظری در عرصههای متعدد و متنوع «علوم»، در عرصهی سیاست به مهندسی سیاسیِ ناظر به تأسیس و تثبیت حکومت بپردازند.
«پدران بنیانگذار»، تا بن دندان و مغز استخوان مجهز و مسلح بودند به مبانی نظریِ مطروحه در ساحات متعدد و متنوع علم، آن هم، در دورانی که بیش از هر زمان، اعتقاد و التزام به مشی «علمی» در اروپا، قدر میدید و بر صدر مینشست. اما همایشان، میدانستند، و این آموزه را با فراست و ظرافت و مهارت به کار گرفتند که «سیاست» عرصهای است مطلقاً معطوف به «عمل» و «تغییر». و چون چنین است، حکومت در عرصهی سیاست، نه لزوماً با تکیه و تأکید بر نظریات «علمی» تأسیس و تثبیت میشود، و نه مطلوب است که چنین شود، و البته از دیگر سو، همین حکومت، لزوماً نمیتواند و نباید مطلقاً در انفصال نظری از فرآیندها و فرآوردههای علمی، تأسیس و تجهیز شود.
بر این اساس، این «پدران»، به فراست و ظرافت و مهارت، در بنیانگذاریِ آگاهانهی حکومتی گام نهادند که به مثابه یکی از اقسام «حکمت عملی»، دارای مبانیِ نظری، و اهداف و کارکردها و غایتِ عملی بود.
با توجه به این مورد که بر سبیل مقدمه مطرح شد، بنگریم به آنچه اهل ایدئولوژی طی حدود یک سدهی اخیر، به غلط، «انقلاب مشروطه» مینامند. حضرات نمیدانند و با آن مبانی ایدئولوژیک تا اطلاع ثانوی نمیتوانند بدانند که چرا مشروطه، «انقلاب» نبود. اما یکی از مهمترین علل این «نفهمیدنها»، عبارت از این است که حضرات بر آن بوده و هستند تا جنبش مشروطهخواهی مردم ایران را تقلیل و تنزیل دهند به مخالفت با «استبدادِ شاهان قاجار». در حالی که نطفهی جنبش مشروطهخواهی در رحِم برکتاثر و مبارکی بسته شد مبتنی بر کوشش در راستای فهم رابطهی میان نظر و عمل در عرصهی سیاست؛ به مثابه عرصه ی «مصلحت عمومی». و همین نطفهی نظری بود که در ادامه، بدل به فرزند رشیدی شد که میتوانست اهداف و خواستههای خود را حتی با استقرار و استمرار حضور شاهان قاجاری بر مسند قدرت، تأمین کند.
ظهور و بروز «تروریستهای قفقازی» و لاتها و لوطیهایی که در قامت «مبارز سیاسی» اقدام به ترور نخستوزیر قانونی کشور، و تخریب و تسخیف و تحریک شاه در راستای انحلال پارلمان کردند، شاهد عادل این مدعا بود که حضرات بر این باور بودند که فقط و تنها فقط با «ترور» و «خروج شاه از کشور»، م توان به «انقلاب مشروطه» دست یافت.
از آن دوران تا زمانهی اکنون، به این دلیل که «اندیشهی سیاسی مشروطیت» در ایران، تختهبند «تاریخنویسی سیاسی ایدئولوژیک» بوده، حضرات نتوانستند دریابند که آیا جنبش مشروطه در ایران «پدران بنیانگذار» داشته یا نداشته، و اگر نداشته، چرا؟ و اگر داشته، چه کسانی بودهاند و به چه دلیل ایشان بودهاند.
آنچه من در اینجا به عنوان یکی از مهمترین ارکان مبانی سیاسی «پدران بنیانگذار» مراد میکنم، فراست و مهارت و ظرافت ایشان است درباره گذار از ساحت تئوریک سیاست به وادی پراتیک سیاست. به دیگر بیان، گذار از وجوه نظریِ مطروحه در عرصههای علمیِ معطوف به سامان سیاسی، به سمت و سوی وجوه عملیِ معطوف و مربوط به کسب و حفظ و بسط قدرت در عرصهی سیاست.
بر این اساس، کسانی چون میرزا یوسف خان مستشار الدوله و میرزا عبدالرحیم طالبوف، از «پدران بنیانگذار» مشروطه بودهاند؛ با این تفاوت که برخلاف «پدران بنیانگذارِ» امریکا، از امکان و توانِ فعالیتهای مبتنی بر حضورِ اجتماع متخصصان در عرصهی «سیاستگزاری»، بهرهای کمتر داشتند، نسبت به فعالیت در عرصهی «سیاستگذاری».
با ظهور و بروز دوران پهلوی اول، بخش عمدهای از روشنفکران شیفتهی نازیسم و فاشیسم، با پیوند میان این دو عرصه با ایدئولوژیهایی چون ناسیونالیسم و آرکائیسم، در دام این خاماندیشیِ مبتنی بر انواع جهالت و بلاهت گرفتار شدند که میتوان و باید گذار از عرصهی تئوریکِ «دیکتاتورِ کارآمد»، به سمت و سوی عرصهی پراتیکِ «سلطنت مشروطه» را با استقرار و استمرار مشی رضاشاهی به سامان رساند. بنیانِ این گذار، از سوی بنیانگذارانِ این نظام نظری، بسیار سستتر از آن بود که بدل به پلی شود دارای امکان و توان تحمل گذرِ بار ِ اهدافِ کارگزاران حکومتیِ آزمودهای چون مشیرالدوله و داور و تیمورتاش و… به منزل مقصود.
گذار از دوران صدر مشروطه به مثابه دورانِ اجتهادات نظری و کوششهای عملی در جهت استقرار «حکومت قانون»، به سمت و سوی دوران پهلوی اول به مثابه دورانِ اجتهادات نظری و کوششهای عملی در جهت مشروعیت «حاکمی به عنوان قانون»، نشان داد که در هر دو مورد، «پدران بنیانگذار»، دارای بنیانهای نظری در راستای گذارِ مذکور بودند، اما گروه نخست، بنیانگذارِ نظامی در عرصهی سیاست شدند که حتی رضاخان و سایر شرکای قزاق نیز نتوانستند بدون اعلام اعتقاد و التزام به آن، در عرصهی عمل به قدرت برسند. در حالی که، بنیانِ گذارِ مذکور در دوران پهلوی اول، آنچنان سست بود که در نهایت، حداقل یک «کودتا» و یک انقلاب، روی دست تاریخ ایران نهاد.
از دههی نخست دوران پهلوی اول، ظهور و بروز چپهای ایرانی، بر این اساس بود که اهالی این اردوگاه بر آن بودند تا با تزریق ایدئولوژی مبتنی بر «علمی بودن سوسیالیسم» به ذهن و ضمیر ایرانیان، نشان دهند که اهمیت عرصهی «نظر» در عالَمِ سیاست، به آن میزان است که حتی «پراکسیس» مورد نظر مارکس نیز ریشه در خاک «علم گرایی» دارد.* در دیگر جای علل و دلایل این نوع شیفتهگی رفقا به «علمگرایی»، از اروپای میانه سدهی نوزدهم میلادی، تا ایران سده ی چهاردهم شمسی را به تفصیل نشان دادهام.
نظام «علمی» مورد نظرِ رفقا، البته برای گذار به وادی کسب و حفظ و بسط قدرت، نیازمند «طبقهای انقلابی» بود که تاریخ نشان داد، آن «طبقه» جز به فرمان گلوله ایجاد نمیشود و جز با توسل و تمسک به گلوله، راه به منزل مقصود در عرصهی سیاست نخواهد بُرد. بر همین اساس بود که از میانهی دههی ۴۰ در ایران، هرچه پیش رفتیم، در آثار «تئوریک» رفقا در اردوگاه چریکهای فدائی خلق و مجاهدین خلق، بارها بحث رابطهی میان «نظر و عمل»، و تقدم و تأخر این دو مطرح میشود. در این میان، حزب توده از ابتدای دههی ۲۰ در ایران، در حالی سودای گذار جامعهی به «سرمایهداری» نرسیدهی ایران را به کمونیسم، در سر داشت، که این گذار، در عرصهی واقعیات ملموس و مشهود سیاسی در وادی تحت سلطه و سیطرهی برادر بزرگتر، با گذر زمان، تنها رسوایی تاریخی خود را اثبات میکرد و بس.
در سوی دیگر ماجرا، حکومت پهلوی دوم، سودای گذار از جامعهای نیمه فئودالی به سمت و سوی «دروازههای تمدن» در سر داشت، و محمدرضا پهلوی در آن میدان و آن دوران، آشکارا خود را «پدرِ بنیانگذار» در راستای انجام و ایجاد آن گذار میدانست. اما این گذار از طرفی، در ساحت تئوریک، مطلقاً مصداق شورهزار بود، و از دیگر سو، در عرصهی عمل، مبتنی بود بر مجموعهای از ناهماهنگیها و اشتباهات و دشمن تراشیهای متعدد و متنوع از جانب حکومت.
دوگانهی «توسعه تمدنی» و «دیکتاتوری کارآمد»، پیش از این، در دوران پهلوی اول از موضع نظری نتوانسته بود به طرح نظامی دارای انسجام در راستای ارتباط فرآیندها و فرآوردههای علمی، با اهداف و آرمانها در عرصهی عمل دست یابد. متولیان امور در حکومت پهلوی دوم، مطلقاً در جهل نسبت به مبانی آن عدم توفیق در «گذارِ» مذکور، بار دیگر کوشیدند تا بنیانگذارِ گذاری باشند بیبهره از فهم و آگاهی از منطق مناسبات ِچرایی و چگونگیِ ارتباط میان وجوه علمی سیاست و وجوه مهندسی آن.
اما در اردوگاه مخالفان انقلابی آن حکومت، مدعیاتی عاری از پالودگی، و سرشار از آلودگی به ایدئولوژی، در راستای بنیانگذاریِ «گذارِ» ایران از دوران «سلطنت سرسپرده به سرمایهداری»، به وادیِ «جامعهی بی طبقهی کمونیستی، یا توحیدی»، میداندارِ عرصهی مبارزه سیاسی بود.
این مدعیات به مثابه بمب هستهایِ آمادهی شلیکی بود که فرمان شلیکِ آن تنها با کسب قدرت در عرصهی سیاست صادر میشد. بر این اساس، مخالفان و منتقدان حکومت پهلوی دوم، در دهههای ۴۰ و ۵۰، اگر از ذرهای فراست و درایت برخوردار بودند، نباید در فراهم آوردن شرایط برای به قدرت رسیدن این گروهها در عرصهی سیاست، قدم و قلمی به تأیید برمیداشتند. اما چرا؟
به این علت که، اشتباهات حکومت پهلوی اول و دوم در راستای بنیانگذاریِ گذار از نقطه «الف» به نقطهی «ب»، علیرغم ابتلا به آفتِ جهل و خطا و خرافه و توهم، دارای پشتوانههای نظریِ ایدئولوژیک الهیاتی، از نوع و لونِ شیعی و مارکسیستی نبود. بر اساس این نوع پشتوانههای نظری بود که هرگونه شکست و عدم توفیق در انجام آن «گذار»، میتوانست به مثابه «تقدیر الهی» یا «ضرورت تاریخی»، دارای پشتوانههای ایدئولوژیک حکومتی شود. در حالی که، علیرغم کوششهای ایدئولوژیک پهلوی دوم در راستای «باستانگرایی»، اما مبانی نظری آن حکومت «خاکی» بود نه «افلاکی». این مبانی نظری، آنجا و آنگاه که سویههای کسب «مشروعیت» برای حکومت به خود میگرفت نیز، باز هم علیرغمِ کوششهای ایدئولوژیکِ شاه در راستای جعل «رسالت تاریخی» برای خود و خانداناش، دارای نمادها و نمودهای عینی و آزمونپذیر بود.
با وقوع انقلاب ۵۷ در ایران، اهالی اردوگاه انقلابیون، باید آشکارا اعلام میکردند که خود را «پدران بنیانگذار»ِ چه نوع «گذاری» میدانند. بر اساس تحولات سیاسی در نخستین سالهای پس از آن انقلاب، عدهای به طرح این مدعا پرداختند که معنا و مبنای «گذار» مذکور، چیزی نبوده جز گذار از یک نظام استبدادی پادشاهی، به یک نظام استبدادی دینی. در حالی که، مطلقاً چنین نبود. وجه مشترک و مشابهِ «استبداد»، از قضا نشان میداد که اگرچه «گذاری» از منظرِ فرآیندها و فرآوردههای علمیِ آن دوران، در نسبت و تناسب با مهندسی مبتنی بر ایجاد و انجام تغییرات معطوف به «دموکراسی»، در کار نبوده، اما بنیان آن گذار، چیزی ورای تعویض استبداد پادشاهی با استبداد دینی بوده است.
از دیگر سو، آیتالله خمینی، اگرچه از نظام نظری بسیار مشخص و آشکاری در راستای کسب و حفظ و بسط قدرت، برخوردار بود، اما این نظام نظری، پس از کسب قدرت، نمیتوانست با مشیِ عملیِ فقها و متکلمین شیعه در عرصهی عمومی در ایران دههی ۶۰ به بعد، دارای توفیقی در راستای حفظ و بسط قدرت باشد. بر این اساس، از منظرِ رابطهی میان علم و مهندسی، در عرصهی سیاست، کسانی که به عنوان بنیانگذارهای نظام جمهوری اسلامی در تاریخ سیاست ایران مطرح شدهاند، مطلقاً از منظر اندیشهی سیاسی بنیانگذارهای این نظام نبودند.
گذاری که از نظام پهلوی دوم به وادی نظام جمهوری اسلامی انجام شد، مبتنی بر این رابطه میان ساحت علمی و ساحت مهندسی سیاست بود که این حکومت به مثابه خلفِ نظام پهلوی در ایرانِ پس از ۱۳۵۷، در عرصهی سیاست، تنها با تکیه و تأکید بر این سه اصل، قادر به حفظ و بسط قدرت خواهد بود:
۱: خلق و جعل دشمن دائمی
۲: غربستیزی
۳: خلق و جعل «اپوزیسیون» از درون نظام، و هدایت و مدیریتِ آن در راستای اهداف خود
این سه اصل، بدل شد به ارکان ایدئولوژیک نظام جمهوری اسلامی ایران. اما چرا ایدئولوژیک؟ به این دلیل که این سه اصل اگرچه دارای پوستههای ظاهری بسیار ستبر و سترگی از منظرِ تبلیغی و تهییجی بود ، اما متولیان نظام در عرصهی عملیِ سیاست، میدانستند که گریز و گزیری از نقض و نفیِ این اصول در ساحتِ بنیادینِ رویدادهای تاریخی، نخواهند داشت.
اما بنیانگذارِ گذارِ از نظام پهلوی به نظامی با این اصول، نه آیتالله خمینی و نه هواداران و حواریون او در اردوگاه «اسلامگرایی» بودند، بلکه، بنیانگذار این گذار، فقط و تنها فقط حزب توده بود.
حزب توده این سه اصل را به عنوان بنیانهای گذاری ایدئولوژیک از دوزخ نظام «سرمایهداری» به بهشت نظام «کمونیستی»، طی بیش از ۳ دهه با ابزارهای سیاسی و فرهنگی و رسانهای و اقتصادی و حتی مذهبی، به ذهن و ضمیر تمامی مخالفان و منتقدان حکومت پهلوی تزریق کرده بود. بر این اساس، اگرچه اعضای حزب توده، از نخستین قربانیان انقلاب ۵۷ بودند، اما پیروزِ اصلی و اساسی آن انقلاب از ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ تا زمانهی اکنون حزب توده است.
حزب توده، بنیانگذارِ گذاری با بنیانهای ایدئولوژیکِ کمونیستی در ایران بود که به راحتی میتوانست در راستای حفظ و بسط قدرت در عرصهی سیاست، از دیانت، مترکسی بسازد در راستای حراست از مزرعهی مبانی کمونیستی. طرفه آنکه، اکابر و اعاظم حزب توده نیز، به «تودهای ترین» شکل ممکن توسط انقلابیون مسلمان، راهی «زبالهدان تاریخ» شدند.
و این آموزهای بود که برادر بزرگتر در میدان مواجهه با امثال تروتسکی و بوخارین و توخاچفسکی و کامنف و… به رفقای تودهای انتقال داده بود، تا در راستای بنیانگذاری گذارهای بیبنیان، از آن روشها و ابزارها مدد جویند. این آموزه را حزب توده بیش از ۳ دهه به ذهن و ضمیر مبارزان علیه حکومت پهلوی تزریق کرد، تا همایشان، همان آموزهی «علمی» را در میدان «عمل»، در راستای حفظ و بسط قدرت، به کار گیرند.
|